♦ گرد آورنده: نوید محبی | دوشنبه, ۱۵م آبان, ۱۳۹۱
امتیاز بدهید
این مطلب گزیدهای از کتاب سیطرهیِ جنس نوشتهیِ محبوبه پاک نیا و مرتضی مردیها است.
در قالب تعریف سادهای از لیبرالیسم، مبتنی بر انکار امتیازات ویژه اشراف و قدرت مطلقهیِ سلاطین و آزادی و برابری شهروندان، میتوان فمینیستم را در اصل محصول لیبرالیسم دانست، زیرا مهمترین شعارهای لیبرالیسم، به شکلی منطقی زنان را هم به تفکر واداشت که اگر انسانها برابر و آزاد هستند، این اصل میتواند و میباید شامل زنان هم باشد. اگر لیبرالیسم را محصول تحولاتی بدانیم که از رنسانس تا روشنگری را در بر میگیرد، فمینیستم میتواند از جمله محصولات عصر جدید به حساب آید که خواهان توسعه و تسری ارزش های لیبرالیسم به جامعهیِ زنان بود.
در تاریخ فمینیسم، معمولا از کسانی چون ابیگل آدامز و ولستون کرافت به عنوان نخستین مدافعان حقوق زنان نام برده میشود. این تصادفی نیست که شخصیتهای مذکور تقریبا همزمان با استقلال آمریکا و انقلاب فرانسه سخنان خود را مطرح کردند. این دو واقعهیِ بزرگ تاریخی منشا دو اعلامیه مهم دربارهیِ حقوق بشر شد که در آن بر مبنایِ نگرش لیبرالی، برای طبقات اجتماعی، بدون در نظر گرفتن خاستگاه آنان، درخواست مساوات حقوق شد. دقیقا بر مبنای این دیدگاه مساوات لیبرالی بود که خانم آدامز از همسر خود، جان آدامز_یکی از شخصیتهای مهم استقلال آمریکا_و خانم ولستون کرافت از تالیران_یکی از شخصیتهای مهم انقلاب فرانسه_خواستند که برابری انسانها به برابری مردان منحصر نشود. آدامز به همسر خود نوشت که اگر زنان در تدوین قانون اساسی آمریکا نقشی نداشته باشند، نمی توان از آنان انتظار داشت مدافع و پیرو چیزی باشند که در آن نقشی و از آن سهمی نداشته اند، ولستون کرافت نیز به تالیران نوشت که اگر زنان از قانون اساسی فرانسه جدید بیرون بمانند، فرانسه همچنان کشوری استبدادی خواهد بود.
ولستون کرافت که معتبرترین نظریه پرداز فمینیسم قرن هیجدهم محسوب میشود، در نوشتن کتاب مشهور خود، احقاق حقوق زنان، از نظریهیِ فردگرایانه سیاسی و اجتماعی لاک، به شکلی که پیروان رادیکال او در قرن هجدهم مانند تامس پین، در مورد مساله زنان استفاده کرد و از همین نظر گفته میشود کتاب مذکور اساسیترین تلاش و سهمی است که فمینیسم فردگرایانهیِ لیبرالی در شکل دادن به فضای فکری زن باور داشته است. او به شدت تحت تاثیر انقلابهای فرانسه و آمریکا بود. وی میکوشید این آموزهیِ روشنگری لیبرالی را که انسانها باید حق تعیین سرنوشت خود را داشته باشند به زنان بسط دهد.
نماد مشهوری از این مبارزات مبتنی بر الهام صریح فمینیسم از لیبرالیسم روشنگری، “اعلامیهیِ احساسات” است. در میانهیِ قرن نوزدهم کدی استنتون و همکاران او اعلامیهای فراهم کردند که به اعلامیه یا بیانیه احساسات معروف شد که الهام گرفتن آن از نظریهیِ حقوق طبیعی لاک و گرده برداری آن از اعلامیهیِ استقلال کاملا آشکار است.
با این اعلامیه و حرکتهای مشابه آن جنبش زنانهنگری شکل گرفت که میتوان آن را فمینیسم لیبرال نامید. اگر مولفههای مهم لیبرالیسم را آزادی، فردگرایی، تاکید بر مساوات حقوقی و تلقی بدبینانه اما نه خصمانه از کلیسا و دولت بدانیم، آن گاه فمینیسم لیبرال نیز، چنان که در فرهنگ راتلج آمده است، با قبول این پایههای اساسی لیبرالیسم، بر حقوق زنان به عنوان افراد و به خصوص بر حق آنها برای رفتار مساوی قانونی و مسئولیت دولت برای تامین آزادی آنها برای پیشرفت به عنوان افراد مستقل تاکید میورزد.
اعلامیه احساسات، به عنوان اولین اعلامیه مهم فمینیستی بر این نکته تاکید کرد که اگر بنابر اندیشه لیبرالی میباید علیه استبداد مطلقه قیام کرد، این قیام ادامه خواهد یافت، چرا که مستبد فقط پادشاه و استبداد فقط الزام و اجبارهای او نسبت به مردم نیست، بلکه در درون جامعه، استبداد مطلقهیِ دیگری وجود دارد که از جانب مرد بر زن اعمال میشود. بیانیه مذکور مدعی شد: “تاریخ بشری تاریخ تکرار آزار و ستم بخشی از مردان بر زنان بوده است که منجر به برقراری نوعی استبداد مطلقه شده است.”
به روشنی مشخص است که آزادی خواهی زنان کاملا بر اساس آزادی خواهی لیبرالیسم سیاسی الگوسازی شد.
فمینیسم متاثر از لیبرالیسم بر آموزش به عنوان مهمترین ابزار تقویت عقل و توسعه علم و شناخت طبیعت تاکید میکرد. در قرن نوزدهم، مدافعان حقوق زنان، بر همین موضوع تاکید کردند و آموزش زنان را رمز راهیابی آنان به عرصه آزادی و استقلال و ترقی برشمردند. در نظر آنان، همان طور که دنیای قدیم با انحصاری کردن آموزش، مانع درک قوانین طبیعت به وسیلهیِ عقل، در میان اکثریت مردم میشد، دنیای جدید هم با انحصاری کردن آموزش در میان مردها، نیمی از جامعه، یعنی زنان را از درک قوانین طبیعت به وسیلهیِ تقویت درک عقلانی، محروم کرده بود.
بنابراین، نخستین حق قابل استیفا برای زنان حق آموزش، و مهمترین توصیه به آنان تلاش در زمینه یادگیری است.
عموم فمینیستهای قرن نوزدهم، استدلالهای محافظهکارانهای را که موقعیت موجود زن را در خدمت سامان کل جامعه میدانست، انکار میکردند. این انکار لزوما به معنای بیفایده انگاشتن کارکرد زن در حفظ ساختار اجتماعی اهم از تقسیم کار، تضمین تربیت، محافظت اخلاق و نهایتا حفظ ثبات نبود. اصل اعتراض بر سر این بود که چرا سامان اجتماعی باید بر مبنایی تعریف و تحکیم شود که در هر خانه ای زن باید از خودگذشتگی کند و مرد از این محرومیت بهرهیِ بیشتر نصیب خود کند. سارا گریمکه که ادامهدهندهیِ راه فمینیسم لیبرال اوایل قرن نوزدهم بود، بر معیار فردیت به این شکل تاکید میکرد: “عقاید موروثی برای من اعتباری ندارد، چون عموما عقاید افرادی است که منافعی در آن داشته اند. این که نظامی از رفتار نسل به نسل به ما رسیده است دلیل کافی برای پذیرفتن آن نیست. من هر عقیده و هر شیوهیِ رفتاری را خودم شخصا بررسی میکنم و من ساخته و پرداخته شده ام که برای خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم و از این امتیاز همواره استفاده کرده ام.”
لیبرال فمینیستها برای دستیابی به وضعیت مطلوب برای زنان، اصلاحات درون سیستمی را با حفظ موجودیت نظام لیبرالی پیشنهاد میکنند. راه حل آنان هم همچون آسیبشناسیشان ساده و متعارف است. آنان بر این باورند که با دسترسی زنان به آموزش، اشتغال و آزادی اجتماعی، و بازنگری قانون و ترمیم عرف، نقش مبتنی بر جنسیت آنها متحول شد؛ به عبارتی دیگر، ساختار اجتماعی و ساختار سیاسی هریک به کمک دیگری باید از طریق بحث و نظر و قانونگذاری دگرگون شود. در نتیجه، کانون اصلی فعالیت آنها “حوزه عمومی” و مهمترین مخاطبان آنها “سیاستمداران” بوده اند.
لیبرال فمینیستها حکومت دموکراتیک، نظام حقوقی و قضایی حاکم، خانوادهیِ هسته ای، نظام آموزشی، نظم کاری و حرفهای و همهیِ نهادها و انگارههای یک جامعهیِ لیبرال را پذیرفتند و فقط میخواستند زنان در این ارزشها و نهادها مشارکت کامل و برابر داشته باشند. از ولستون کرافت تا فریدان، فمینیستهای لیبرال معتقد بوده اند که زنان باید از وابستگی خود به خانه بکاهند، و با این باور که خانهداری کار ویژهیِ زنان است، مقابله کنند. دگرگونی نقشها در خانواده و کاستن از سلطهیِ بلامنازع مرد، حق تسلط زنان بر بدن خویش و لزوم رفع معیارهای دوگانه در مورد ارزش فعالیتهای کاری که همه در تناسب با آموزه های لیبرالیسم است، از خواسته های آنان بوده است. دغدغهیِ اصلی فمینیسم لیبرال قرون هیجده و نوزده حقوق سیاسی و اجتماعی زنان و عادلانه بودن ساختارهای سیاسی و اجتماعی است.
ارزشهایی که بنا به تعریف لیبرالیسم همه گیر بود، به راحتی نمیتوانست به زنان تسری و تعمیم یابد. در پاسخ به چرایی آن با یکی دیگر از ارکان فکری عصر روشنگری مواجه میشویم که میتوانست مانعی در مقابل احقاق و استیفای حقوق زنان باشد و تا هم اینک هم یکی از مهمترین موضوعات جدالهای فکری جنبش زنان است، یعنی طبیعت زن. از نظر گفتمان غالب، جایگاه طبیعی زن در خانه و اشتغال به انجام کارهای همسر و فرزندان بود. بر این تاکید میشد که فیزیولوژی و روانشناسی زن با این وظایف کاملا تطبیق میکند. در برابر، مدافعان تغییر وضعیت زن بر این تاکید میکردند که آنچه طبیعت زنان نامیده میشود، وضعیتی است که در نتیجه شرایط تحمیل شده اجتماعی و تربیت فرهنگی به وجود آمده است.
ولستون کرافت در مقابل ادعای وضع طبیعی برای زنان، استدلالی را آغاز کرد که بعدا به مهمترین تکیهگاه نظریات فمینیستی تبدیل شد. او تربیت اجتماعی و فرهنگی زنان را عامل اصلی وضعیت آنان دانست نه احوال طبیعی آنان را. او نوشت: “زنانی که چون پرندگان در قفس زندانی اند،چه کاری جز آراستن پرهای خود میتوانند داشته باشند.”
تفسیر اجتماعی و فرهنگی از آنچه طبیعی تصور میشده است، و مصنوعی دانستن آن شاید مهمترین استراتژی فمینیسم در مقابل نظریه ی “چون طبیعی است پس خوب است”، بوده است.
هدفی که فمینیستهای لیبرال دنبال کرده اند اثبات این نکته جامعهشناختی بوده که تفاوتهای قابل مشاهده میان دو جنس ذاتی نیست، بلکه نتیجهیِ جامعهپذیری و همگونسازی جنس و نقش است. تفاوت رفتار با دختران و پسران که کمابیش از بدو تولد آغاز میشود، از شکوفایی کامل ظرفیتهای انسانی زنان جلوگیری میکند.
فمینیستهای لیبرال میگفتند که وقتی زنان را در قفس خانه زندانی کنیم، چاره ای ندارند جز این که مثل پرندگان به آرایش خود بپردازند، پس تلاش میشد تا با توضیح و استدلال و نیز با تبلیغ و تشویق و خطابه و تحریک و احساسات و ..زمینههای افزایش توانایی و دانایی و اثبات استعداد زنان فراهم شود، تا در نتیجهیِ آن، فضای فکری موجود به سمتی تغییر کند که وجوه معیوب و نادرست آنچه را تا کنون طبیعی و معقول میدیده تشخیص دهد و به اصلاح آن رضایت دهد، و این کاری بود نه چندان آسان که ممکن بود در ابتدا جلوه کند. درست همان طور که وضعیت لیبرالها در مقابل محافظه کارهان چنین بود.
در تاریخ فمینیسم، معمولا از کسانی چون ابیگل آدامز و ولستون کرافت به عنوان نخستین مدافعان حقوق زنان نام برده میشود. این تصادفی نیست که شخصیتهای مذکور تقریبا همزمان با استقلال آمریکا و انقلاب فرانسه سخنان خود را مطرح کردند. این دو واقعهیِ بزرگ تاریخی منشا دو اعلامیه مهم دربارهیِ حقوق بشر شد که در آن بر مبنایِ نگرش لیبرالی، برای طبقات اجتماعی، بدون در نظر گرفتن خاستگاه آنان، درخواست مساوات حقوق شد. دقیقا بر مبنای این دیدگاه مساوات لیبرالی بود که خانم آدامز از همسر خود، جان آدامز_یکی از شخصیتهای مهم استقلال آمریکا_و خانم ولستون کرافت از تالیران_یکی از شخصیتهای مهم انقلاب فرانسه_خواستند که برابری انسانها به برابری مردان منحصر نشود. آدامز به همسر خود نوشت که اگر زنان در تدوین قانون اساسی آمریکا نقشی نداشته باشند، نمی توان از آنان انتظار داشت مدافع و پیرو چیزی باشند که در آن نقشی و از آن سهمی نداشته اند، ولستون کرافت نیز به تالیران نوشت که اگر زنان از قانون اساسی فرانسه جدید بیرون بمانند، فرانسه همچنان کشوری استبدادی خواهد بود.
ولستون کرافت که معتبرترین نظریه پرداز فمینیسم قرن هیجدهم محسوب میشود، در نوشتن کتاب مشهور خود، احقاق حقوق زنان، از نظریهیِ فردگرایانه سیاسی و اجتماعی لاک، به شکلی که پیروان رادیکال او در قرن هجدهم مانند تامس پین، در مورد مساله زنان استفاده کرد و از همین نظر گفته میشود کتاب مذکور اساسیترین تلاش و سهمی است که فمینیسم فردگرایانهیِ لیبرالی در شکل دادن به فضای فکری زن باور داشته است. او به شدت تحت تاثیر انقلابهای فرانسه و آمریکا بود. وی میکوشید این آموزهیِ روشنگری لیبرالی را که انسانها باید حق تعیین سرنوشت خود را داشته باشند به زنان بسط دهد.
نماد مشهوری از این مبارزات مبتنی بر الهام صریح فمینیسم از لیبرالیسم روشنگری، “اعلامیهیِ احساسات” است. در میانهیِ قرن نوزدهم کدی استنتون و همکاران او اعلامیهای فراهم کردند که به اعلامیه یا بیانیه احساسات معروف شد که الهام گرفتن آن از نظریهیِ حقوق طبیعی لاک و گرده برداری آن از اعلامیهیِ استقلال کاملا آشکار است.
با این اعلامیه و حرکتهای مشابه آن جنبش زنانهنگری شکل گرفت که میتوان آن را فمینیسم لیبرال نامید. اگر مولفههای مهم لیبرالیسم را آزادی، فردگرایی، تاکید بر مساوات حقوقی و تلقی بدبینانه اما نه خصمانه از کلیسا و دولت بدانیم، آن گاه فمینیسم لیبرال نیز، چنان که در فرهنگ راتلج آمده است، با قبول این پایههای اساسی لیبرالیسم، بر حقوق زنان به عنوان افراد و به خصوص بر حق آنها برای رفتار مساوی قانونی و مسئولیت دولت برای تامین آزادی آنها برای پیشرفت به عنوان افراد مستقل تاکید میورزد.
اعلامیه احساسات، به عنوان اولین اعلامیه مهم فمینیستی بر این نکته تاکید کرد که اگر بنابر اندیشه لیبرالی میباید علیه استبداد مطلقه قیام کرد، این قیام ادامه خواهد یافت، چرا که مستبد فقط پادشاه و استبداد فقط الزام و اجبارهای او نسبت به مردم نیست، بلکه در درون جامعه، استبداد مطلقهیِ دیگری وجود دارد که از جانب مرد بر زن اعمال میشود. بیانیه مذکور مدعی شد: “تاریخ بشری تاریخ تکرار آزار و ستم بخشی از مردان بر زنان بوده است که منجر به برقراری نوعی استبداد مطلقه شده است.”
به روشنی مشخص است که آزادی خواهی زنان کاملا بر اساس آزادی خواهی لیبرالیسم سیاسی الگوسازی شد.
فمینیسم متاثر از لیبرالیسم بر آموزش به عنوان مهمترین ابزار تقویت عقل و توسعه علم و شناخت طبیعت تاکید میکرد. در قرن نوزدهم، مدافعان حقوق زنان، بر همین موضوع تاکید کردند و آموزش زنان را رمز راهیابی آنان به عرصه آزادی و استقلال و ترقی برشمردند. در نظر آنان، همان طور که دنیای قدیم با انحصاری کردن آموزش، مانع درک قوانین طبیعت به وسیلهیِ عقل، در میان اکثریت مردم میشد، دنیای جدید هم با انحصاری کردن آموزش در میان مردها، نیمی از جامعه، یعنی زنان را از درک قوانین طبیعت به وسیلهیِ تقویت درک عقلانی، محروم کرده بود.
بنابراین، نخستین حق قابل استیفا برای زنان حق آموزش، و مهمترین توصیه به آنان تلاش در زمینه یادگیری است.
عموم فمینیستهای قرن نوزدهم، استدلالهای محافظهکارانهای را که موقعیت موجود زن را در خدمت سامان کل جامعه میدانست، انکار میکردند. این انکار لزوما به معنای بیفایده انگاشتن کارکرد زن در حفظ ساختار اجتماعی اهم از تقسیم کار، تضمین تربیت، محافظت اخلاق و نهایتا حفظ ثبات نبود. اصل اعتراض بر سر این بود که چرا سامان اجتماعی باید بر مبنایی تعریف و تحکیم شود که در هر خانه ای زن باید از خودگذشتگی کند و مرد از این محرومیت بهرهیِ بیشتر نصیب خود کند. سارا گریمکه که ادامهدهندهیِ راه فمینیسم لیبرال اوایل قرن نوزدهم بود، بر معیار فردیت به این شکل تاکید میکرد: “عقاید موروثی برای من اعتباری ندارد، چون عموما عقاید افرادی است که منافعی در آن داشته اند. این که نظامی از رفتار نسل به نسل به ما رسیده است دلیل کافی برای پذیرفتن آن نیست. من هر عقیده و هر شیوهیِ رفتاری را خودم شخصا بررسی میکنم و من ساخته و پرداخته شده ام که برای خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم و از این امتیاز همواره استفاده کرده ام.”
لیبرال فمینیستها برای دستیابی به وضعیت مطلوب برای زنان، اصلاحات درون سیستمی را با حفظ موجودیت نظام لیبرالی پیشنهاد میکنند. راه حل آنان هم همچون آسیبشناسیشان ساده و متعارف است. آنان بر این باورند که با دسترسی زنان به آموزش، اشتغال و آزادی اجتماعی، و بازنگری قانون و ترمیم عرف، نقش مبتنی بر جنسیت آنها متحول شد؛ به عبارتی دیگر، ساختار اجتماعی و ساختار سیاسی هریک به کمک دیگری باید از طریق بحث و نظر و قانونگذاری دگرگون شود. در نتیجه، کانون اصلی فعالیت آنها “حوزه عمومی” و مهمترین مخاطبان آنها “سیاستمداران” بوده اند.
لیبرال فمینیستها حکومت دموکراتیک، نظام حقوقی و قضایی حاکم، خانوادهیِ هسته ای، نظام آموزشی، نظم کاری و حرفهای و همهیِ نهادها و انگارههای یک جامعهیِ لیبرال را پذیرفتند و فقط میخواستند زنان در این ارزشها و نهادها مشارکت کامل و برابر داشته باشند. از ولستون کرافت تا فریدان، فمینیستهای لیبرال معتقد بوده اند که زنان باید از وابستگی خود به خانه بکاهند، و با این باور که خانهداری کار ویژهیِ زنان است، مقابله کنند. دگرگونی نقشها در خانواده و کاستن از سلطهیِ بلامنازع مرد، حق تسلط زنان بر بدن خویش و لزوم رفع معیارهای دوگانه در مورد ارزش فعالیتهای کاری که همه در تناسب با آموزه های لیبرالیسم است، از خواسته های آنان بوده است. دغدغهیِ اصلی فمینیسم لیبرال قرون هیجده و نوزده حقوق سیاسی و اجتماعی زنان و عادلانه بودن ساختارهای سیاسی و اجتماعی است.
ارزشهایی که بنا به تعریف لیبرالیسم همه گیر بود، به راحتی نمیتوانست به زنان تسری و تعمیم یابد. در پاسخ به چرایی آن با یکی دیگر از ارکان فکری عصر روشنگری مواجه میشویم که میتوانست مانعی در مقابل احقاق و استیفای حقوق زنان باشد و تا هم اینک هم یکی از مهمترین موضوعات جدالهای فکری جنبش زنان است، یعنی طبیعت زن. از نظر گفتمان غالب، جایگاه طبیعی زن در خانه و اشتغال به انجام کارهای همسر و فرزندان بود. بر این تاکید میشد که فیزیولوژی و روانشناسی زن با این وظایف کاملا تطبیق میکند. در برابر، مدافعان تغییر وضعیت زن بر این تاکید میکردند که آنچه طبیعت زنان نامیده میشود، وضعیتی است که در نتیجه شرایط تحمیل شده اجتماعی و تربیت فرهنگی به وجود آمده است.
ولستون کرافت در مقابل ادعای وضع طبیعی برای زنان، استدلالی را آغاز کرد که بعدا به مهمترین تکیهگاه نظریات فمینیستی تبدیل شد. او تربیت اجتماعی و فرهنگی زنان را عامل اصلی وضعیت آنان دانست نه احوال طبیعی آنان را. او نوشت: “زنانی که چون پرندگان در قفس زندانی اند،چه کاری جز آراستن پرهای خود میتوانند داشته باشند.”
تفسیر اجتماعی و فرهنگی از آنچه طبیعی تصور میشده است، و مصنوعی دانستن آن شاید مهمترین استراتژی فمینیسم در مقابل نظریه ی “چون طبیعی است پس خوب است”، بوده است.
هدفی که فمینیستهای لیبرال دنبال کرده اند اثبات این نکته جامعهشناختی بوده که تفاوتهای قابل مشاهده میان دو جنس ذاتی نیست، بلکه نتیجهیِ جامعهپذیری و همگونسازی جنس و نقش است. تفاوت رفتار با دختران و پسران که کمابیش از بدو تولد آغاز میشود، از شکوفایی کامل ظرفیتهای انسانی زنان جلوگیری میکند.
فمینیستهای لیبرال میگفتند که وقتی زنان را در قفس خانه زندانی کنیم، چاره ای ندارند جز این که مثل پرندگان به آرایش خود بپردازند، پس تلاش میشد تا با توضیح و استدلال و نیز با تبلیغ و تشویق و خطابه و تحریک و احساسات و ..زمینههای افزایش توانایی و دانایی و اثبات استعداد زنان فراهم شود، تا در نتیجهیِ آن، فضای فکری موجود به سمتی تغییر کند که وجوه معیوب و نادرست آنچه را تا کنون طبیعی و معقول میدیده تشخیص دهد و به اصلاح آن رضایت دهد، و این کاری بود نه چندان آسان که ممکن بود در ابتدا جلوه کند. درست همان طور که وضعیت لیبرالها در مقابل محافظه کارهان چنین بود.
لیبرالیسم رادیکال
وصف لیبرالی به تفکرات و روشهایی اشاره دارد که برای اصلاح یک چیز به تغییرات پردامنه و بنیادین و همراه با تنش اعتقادی ندارد. اما توجه کنیم که لیبرالیسم در عصر خود، قرن هیجدهم، عقاید رادیکالی را مطرح کرد که مستلزم تغییرات عمیقی در روابط اجتماعی بود. مهمترین انقلابهای تاریخ غرب، الهام گرفته از ایدههای لیبرالی بوده اند.
لیبرالیسم به مبارزه با استبداد مطلقه پادشاهی برخاست که عمری چند هزار ساله داشت و خلاصی از آن حتی از حیث باورهای مردم آسان نبود. به موازات این، نظم اجتماعی و اقتصادی متکی بر حقوق ویژهیِ اشراف را به مبارزه طلبید که شاید در عصر خود به اندازه ایده مارکسی نفی مالکیت خصوصی رادیکال بود. بنابراین، همانطور که لیبرالهای اولیه در نفی استبداد اشراف، به عنوان یک طبقهیِ مسلط، تردید نکردند و این را منافی عقاید لیبرالی خود نیافتند، فمینیستها نیز در نفی مردان، به عنوان طبقهیِ مسلط، ضرورتا از لیبرالیسم عدول نکردند. بر این اساس میتوان چنین انگاشت که فمینیسم لیبرال ضرورتا فمینیسمی نیست که درخواستهای محدودی داشته باشد، بلکه گاه وصف لیبرال برای این مکتب به مبانی استدلالی آن که الهام گرفته از اندیشههای لیبرالی است، باز میگردد. پس در این معنا، فمینیسم لیبرال میتواند گاه رادیکال باشد؛ یعنی خواهان تغییرات اساسی در نظم اجتماعی باشد، اما این اساسی بودن تغییرات نمیتواند به مرز نفی بنیادهایی برسد که در چارچوب روشها و ارزشهای اساسی لیبرالی هستند: مثلا اصالت و برتری شباهت بر تفاوت، صلح بر جنگ،ن ظم بر آشفتگی، قانون بر انقلاب و ..
فمینیسم لیبرال در ابتدا انتظار داشت با استفاده از سخنان فیلسوفان لیبرال حقانیت خود را به نظام لیبرالی اثبات کند، اما به تدریج ضرورت اعمال فشار و تغییر تعادل قدرت را درک کرد، استدلالهای زنانهنگر متکی به فلسفه لیبرالی، همچون خود جنبش لیبرال، باید راهی را میپیمود که بداهت ها، در کنار قدرت، به یک فضای مسلط تبدیل میشد تا برای فمینیسم کارساز باشد، و همین میتوانست فمینیسم لیبرال را در عین لیبرال بودن (در معنای فلسفی) به مرزهای نوعی رادیکالیسم (در عمل) نزدیک کند. بر این اساس، لیبرالی بودن این جنبش با جدی بودن مطالبات و با جدی بودن مقاومت بر سر این مطالبات منافاتی نداشت. در کنار این استدلال ها، قدرت است که میتواند یک فضای مسلط فرهنگی و اجتماعی خلق کند که در آن ادامهیِ سکسیم دشوار شود. روشن است که فمینیسم لیبرال، در اولین قدم، نمی توانسته در پی انقلاب باشد، و فشار خود را از این طریق اعمال کند. بلکه راه چارهیِ خود را در فعالیت اجتماعی و گسترش باورهای خود میدیده، اما به نظر میرسد که با اولین ناکامیها در پذیراندن استدلال های لیبرالی خود، ناگزیر، به تدریج نوعی رادیکالیسم را که انگشت اتهام را به سوی مردان اشاره میکرد، به عنوان چاشنی فشار، ضمیمهیِ استدلال های لیبرالی خود کرده است.
فمینیستهای قرن نوزده، گرچه زمینههای الهام از خشونت تا حدی ناگزیر انقلاب های لیبرالی را داشتند، اما به سبب امکانات ذهنی و عینی، رفتارهای صلحجویانهتری در پیش گرفتند. اما حتی اگر امکان به پا کردن رفتارهای تندتر را هم داشتند، این منافی لیبرال بودن آنان نبود، مشروط بر این و مادامی که اصول اصلی لیبرالیسم که در قیاس با شالودهشکنیهای واقعا انقلابی نیمهیِ دوم قرن بیستم، نوعی محافظه کاری در خود داشت، حفظ میشد.
وصف لیبرالی به تفکرات و روشهایی اشاره دارد که برای اصلاح یک چیز به تغییرات پردامنه و بنیادین و همراه با تنش اعتقادی ندارد. اما توجه کنیم که لیبرالیسم در عصر خود، قرن هیجدهم، عقاید رادیکالی را مطرح کرد که مستلزم تغییرات عمیقی در روابط اجتماعی بود. مهمترین انقلابهای تاریخ غرب، الهام گرفته از ایدههای لیبرالی بوده اند.
لیبرالیسم به مبارزه با استبداد مطلقه پادشاهی برخاست که عمری چند هزار ساله داشت و خلاصی از آن حتی از حیث باورهای مردم آسان نبود. به موازات این، نظم اجتماعی و اقتصادی متکی بر حقوق ویژهیِ اشراف را به مبارزه طلبید که شاید در عصر خود به اندازه ایده مارکسی نفی مالکیت خصوصی رادیکال بود. بنابراین، همانطور که لیبرالهای اولیه در نفی استبداد اشراف، به عنوان یک طبقهیِ مسلط، تردید نکردند و این را منافی عقاید لیبرالی خود نیافتند، فمینیستها نیز در نفی مردان، به عنوان طبقهیِ مسلط، ضرورتا از لیبرالیسم عدول نکردند. بر این اساس میتوان چنین انگاشت که فمینیسم لیبرال ضرورتا فمینیسمی نیست که درخواستهای محدودی داشته باشد، بلکه گاه وصف لیبرال برای این مکتب به مبانی استدلالی آن که الهام گرفته از اندیشههای لیبرالی است، باز میگردد. پس در این معنا، فمینیسم لیبرال میتواند گاه رادیکال باشد؛ یعنی خواهان تغییرات اساسی در نظم اجتماعی باشد، اما این اساسی بودن تغییرات نمیتواند به مرز نفی بنیادهایی برسد که در چارچوب روشها و ارزشهای اساسی لیبرالی هستند: مثلا اصالت و برتری شباهت بر تفاوت، صلح بر جنگ،ن ظم بر آشفتگی، قانون بر انقلاب و ..
فمینیسم لیبرال در ابتدا انتظار داشت با استفاده از سخنان فیلسوفان لیبرال حقانیت خود را به نظام لیبرالی اثبات کند، اما به تدریج ضرورت اعمال فشار و تغییر تعادل قدرت را درک کرد، استدلالهای زنانهنگر متکی به فلسفه لیبرالی، همچون خود جنبش لیبرال، باید راهی را میپیمود که بداهت ها، در کنار قدرت، به یک فضای مسلط تبدیل میشد تا برای فمینیسم کارساز باشد، و همین میتوانست فمینیسم لیبرال را در عین لیبرال بودن (در معنای فلسفی) به مرزهای نوعی رادیکالیسم (در عمل) نزدیک کند. بر این اساس، لیبرالی بودن این جنبش با جدی بودن مطالبات و با جدی بودن مقاومت بر سر این مطالبات منافاتی نداشت. در کنار این استدلال ها، قدرت است که میتواند یک فضای مسلط فرهنگی و اجتماعی خلق کند که در آن ادامهیِ سکسیم دشوار شود. روشن است که فمینیسم لیبرال، در اولین قدم، نمی توانسته در پی انقلاب باشد، و فشار خود را از این طریق اعمال کند. بلکه راه چارهیِ خود را در فعالیت اجتماعی و گسترش باورهای خود میدیده، اما به نظر میرسد که با اولین ناکامیها در پذیراندن استدلال های لیبرالی خود، ناگزیر، به تدریج نوعی رادیکالیسم را که انگشت اتهام را به سوی مردان اشاره میکرد، به عنوان چاشنی فشار، ضمیمهیِ استدلال های لیبرالی خود کرده است.
فمینیستهای قرن نوزده، گرچه زمینههای الهام از خشونت تا حدی ناگزیر انقلاب های لیبرالی را داشتند، اما به سبب امکانات ذهنی و عینی، رفتارهای صلحجویانهتری در پیش گرفتند. اما حتی اگر امکان به پا کردن رفتارهای تندتر را هم داشتند، این منافی لیبرال بودن آنان نبود، مشروط بر این و مادامی که اصول اصلی لیبرالیسم که در قیاس با شالودهشکنیهای واقعا انقلابی نیمهیِ دوم قرن بیستم، نوعی محافظه کاری در خود داشت، حفظ میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر